در جامعه ی امروز کودکان نقش و اهمیت بسیاری دارند در حالیکه در دوران گذشته چنین نبود . تا حدود قرن نوزدهم ، اصولا کودکان به عنوان گروهی خاص که نیازمند توجه و رسیدگی خاصی هستند ، مطرح نبودند ، هرچند که وجود آنها ضروری بود.
کودکان دیروز
تولد و مرگ و میر کودکان خارج از کنترل زن و شوهر بود . زن و شوهر نه بر طبق میل ، بلکه به عنوان نتیجه ی روابط جنسی صاحب فرزند می شدند ، امکانات نگهداری و مراقبت از نوزاد نیز بیش از آن که وابسته به مراقبتهای بهداشتی خانواده باشد ، وابسته به اتفاقات طبیعی ، بیماریها و قحطی بود .
آمارها نشان می داد هر ده نوزادی که به دنیا می آمد ، امکان زنده ماندن سه نوزاد وجود داشت و اگر مرگ و میر دوران کودکی را هم در نظر بگیریم ، درصد بسیار پایین تری از کودکان زنده می ماندند . این موضوع نقش مهمی در رابطه والدین و فرزندان داشت . برخی معتقدند والدین نوعی مکانیسم دفاعی در برابر مرگ فرزندان خود بوجود می آوردند . زیرا طبیعتا از مرگ فرزندشان ناراحت می شدند اما از آنجا که مرگ ، واقعه ای طبیعی بود و آنها قادر به جلوگیری از آن نبودند ، برای مقابله با غم مرگ فرزند ، با فرزندان روابطی سرد و فاصله دار برقرار می کردند ، تا در برابر مرگ نابهنگام آنها ، ضربه کمتری احساس کنند . تنها زمانی که با پیشرفت علم پزشکی امکان زنده ماندن کودکان افزایش یافت و پدر و مادر از زنده ماندن کودکان خود اطمینان خاطر یافتند ، روابط و احساس آنها نیز با فرزندشان تغییر یافت .
کودکان از لحاظ اجتماعی نیز ارزش خاصی نداشتند ، به طور معمول یا کودک محسوب می شدند که توجهی به آنها نمی شد ، یا بزرگسال به شمار می آمدند . باید توجه داشت که در دوران گذشته میزان سن بزرگسالی به نسبت امروز بسیار پایین بود :
آریه در کتاب « تاریخ دوران کودکی » به نحوی زیبا ، با بررسی تصاویر و نقاشیها مشخص می کند که تا قرن هفدهم در آثار نقاشان تصویری از کودکان به چشم نمی خورد ، مگر تصاویر حضرت مریم (ع) و حضرت عیسی (س)در دوران کودکی ، در معدود تصاویری هم که کشیده اند ، کودکان به شکل عجیب ، یعنی به صورت بزرگسالان کوتوله نقاشی شده اند . در حالیکه کودکان از لحاظ ترکیب اندامهای بدنی با بزرگسالان تفاوتهای بسیاری دارند . آریه معتقد است این پدیده به علت عدم توانایی نقاش نیست ، زیرا آنها از لحاظ قواعد نقاشی قابلیتهای کافی داشتند ، بلکه نمایشگر و بازتابی از تفکر اجتماعی آن دوران نسبت به کودکان است . زیرا همواره گمان بر این است که کودک بزرگسالی است با اندامهای کوچکتر و قوای بدنی کمتر .
کودکان در سنین پایین با وظایفشان در آینده آشنا می کردند .در طبقات بالا که دارای آداب و معاشرت اشرافی بودند، بدون توجه به اینکه کودکان باید لباسی مناسب با حرکات طبیعی و بازی بر تن کنند ، به آنها لباسی مانند بزرگسالان می پوشاندند و پسران ، تربیت می شدند تا در غیبت پدر قادر به انجام وظایف او باشند .
از سده های شانزدهم و هفدهم ، کودکان به تدریج در خانواده خود صاحب مقامی شدند . کودک تبدیل به جزءضروری زندگی خانوادگی شد و اعضاء خانواده در مورد تربیت او و آینده او صحبت می کردند ، او را در آغوش گرفته ، نوازش می کردند و با اوبازی می کردند .
رسانه های جمعی و افزایش سواد مردم سبب گسترش این ایده ها در میان کلیه اقشار جامعه شد . به طوریکه امروزه همه حتی افراد کم سواد برضرورت برخوردهای مناسب با کودکان آگاه شده اند
در خانواده ی مدرن کودکان تبدیل به مرکز ثقل شدند ، اما هنوزشیوه های برخورد با کودکان ، نوجوانان و جوانان کاملا متفاوت بود . هنوز ویژگیهای خاص کودکان و نوجوانان شناخته شده نبود . و تحولاتی در شیوه های تربیت پدید نیامده بود . این تحولات پس از آنکه پزشکی قادر به کاهش مرگ و میر نوزادان و تشخیص بسیاری از بیماریهای خاص کودکان شد ، مطرح گردید .
در سالهای آخر قرن نوزدهم ، روانشناسی به بررسی رشد کودکان پرداخت . به سبب ارتباطات منظم و روزانه مربیان آموزش و پرورش با کودکان ،بسیاری از ویژگیهای کودکان ، به خصوص در زمینه یادگیری بهتر آنها روشن شد. به علت نابهنجاری های اندامی که در اکثر جوانان دیده می شد ، فعالیتهایی مانند ورزش و بعدها ورزش مناسب سنین مختلف و تاثیر آن بر رشد جسمانی متناسب کودکان به وجود آمد . از طریق مدارس اهمیت تغذیه مناسب برای افزایش یادگیری و همچنین رشد بدن کودکان مطرح شد . به این ترتیب مطالعه چگونگی و ویژگیهای رشد روانی و جسمانی کودک و نوجوان موضوعی خاص و مهم شد.
به قوانین حمایت از کودکان که در اواخر قرن نوزدهم مطرح شدند نیز باید توجه داشت . کودکان به تدریج از نیروی کار خانواده که تا آن زمان در اختیار پدر بود ، خارج شدند و تحت حمایت قانون از انجام کار در شب ، محیط غیر بهداشتی و غیر اخلاقی و فاسد منع شدند . کلیه این نتایج از اهمیت کودکان و ویژگیهای خاص ، شکننده بودن و تاثیر پذیری آنها حکایت می کند.
رسانه های جمعی و افزایش سواد مردم سبب گسترش این ایده ها در میان کلیه اقشار جامعه شد . به طوریکه امروزه همه حتی افراد کم سواد برضرورت برخوردهای مناسب با کودکان آگاه شده اند .
از طرف دیگر با شناخت دقیق کودک ، نوعی جدایی میان دنیای بزرگسالان و دنیای کودکان پدید آمد . اگر در گذشته کودکان در کنار بزرگسالان زندگی می کردند ، رفتار اجتماعی آنها را فرا می گرفتند و با مسائل و مشکلات آنها از هر نوع آشنا می شدند ، امروزه فرزندان و بزرگسالان خانواده در دو جهان متفاوت اما در کنار یکدیگر زندگی می کنند .
امروزه کودکان نه تنها اسباب بازیها ، کتابها و دیگر وسایل تفریحی مناسب سن خود را دارند ، بلکه اماکن تفریحی ، فیلم ، تئاتر کودکان و نظایر آن نیز از بزرگسالان جداست .
برخی معتقدند وجود مدارس نیز مکمل این جدایی است . کودکان و نوجوانان حدود 12 سال از زندگی خود را در مدرسه می گذرانند ، اکثر تفریحات و سرگرمیهای آنها را مدرسه ترتیب می دهد و با گروههای همسالان همراه است . ساعات خواب متفاوت نیز آنها را از زندگی پدر و مادر دور می سازد و به این ترتیب "با خانواده زندگی کردن" کودکان به حداقل رسیده است.
از این گذشته کودک و نوجوان در همین ساعت کم که در خانواده زندگی می کند ، از وقایع خانوادگی و شغلی والدین خود دور است و در بسیاری از موارد والدین در پی رهایی او از مشکلات خانوادگی و ایجاد محیطی دلپسند برای او هستند .
کودکان امروز
امروزه شیوه های تربیتی فرزندان نسبت به گذشته تغییر زیادی کرده است. در حال حاضر، والدین انتظار ندارند فرزندشان چشم و گوش بسته از دستورهای آنان اطاعت کنند و برای به کرسی نشاندن عقاید و نظرات خود، دیگر به تنبیه و توبیخ متوسل نمی شوند، بلکه از ترس اینکه بچه ها عقده ای شوند، آنان را در انجام بسیاری از کارها آزاد می گذارند و گاهی در این راه به حدی دچار افراط می شوند که فرزندان از نرمش و ملاطفت آنان سوء استفاده می کنند و فرزند محوری بر خانواده حاکم می شود.
بچه های این دوره بسیار وابسته به والدین هستند و چون هر چه را می خواهند پدر و مادر بدون چون و را برای آنان فراهم می کنند، به خاطر رفع نیازهای خود هیچ تلاشی نمی کنند و در نتیجه فرزند محوری بر خانواده حاکم می شود ، ما اگر می خواهیم نسل سالمی را پرورش دهیم باید " منطقی فکر کردن" را به فرزندانمان بیاموزیم و آنها را مستقل و مسؤول بار بیاوریم.
بسیاری از والدین می خواهند ناکامی های دوران کودکی و نوجوانی خود را درباره فرزندانشان عملی نمایند به همین خاطر مخارجی را در مورد آنان متحمل می شوند که اصلاً لزومی ندارد. فرزندان هم که می بینند تمام خواسته های آنان بدون زحمت و به راحتی برآورده می شود ، طبیعی است وقتی به سن بالاتر می رسند انتظار دارند دستورات آنان نیز اجرا شود. به بیانی دیگر ناآگاهی والدین از روشهای تربیتی، فرزندسالاری را بر خانواده حاکم می کند.
متأسفانه بعضی از پدر و مادرها وظیفه اصلی خود را که تعلیم و تربیت است فراموش کرده و فقط به فکر پول درآوردن هستند چون فکر می کنند اگر بچه ها هر چه را که می خواهند برایشان فراهم کنند وظیفه اصلی خود را انجام داده اند. حال آنکه فرزندان بیشتر به صحبت و توجه والدین نیاز دارند
بعضی اوقات زن سالاری یا مردسالاری نیز ممکن است فرزندسالاری را به وجود آورد. به عنوان مثال اگر مرد خواسته باشد به تنهایی تحکم کند و فرزندش را در قالب دستورات خود بدون در نظر گرفتن نظر همسرش تربیت نماید، فرزند بر مادر حاکم می شود، در این صورت وقتی بزرگتر شد و قدرت پیدا کرد بر پدر نیز حاکم خواهد شد. عکس این هم صادق است یعنی اگر زن سالاری بر خانواده حاکم باشد، فرزند به همین نسبت در مقابل پدر خواهد ایستاد و در آینده که قدرت گرفت در مقابل مادر نیز می ایستد.
اگر ما نتوانیم در کودکی درست با فرزندانمان رفتار کنیم و نیازهای آنان را با آگاهی از مراحل رشدشان در نظر بگیریم به طور حتم در جوانی بر ما حکومت خواهند کرد و طبیعتاً چون هنوز به درجه رشد تکمیلی نرسیده اند و نمی توانند از تدبیر و عقلشان کمک بگیرند دچار مشکل خواهند شد و ما را نیز درگیر خواهند کرد.