خيلي جالب است! تا وقتي كه بچه هستيم مدام ميخواهيم بزرگ شويم و تمام آن كارهايي را انجام دهيم كه دوست داريم اما وقتي بزرگ ميشويم و شانههايمان را بار مسووليتي كه به دوش داريم سنگين ميكند...
مشتاقانه سر به عقب برميگردانيم و با اندوه به روزهاي كودكي نگاه مياندازيم كه سبكبال و بيخيال روزها را ميگذرانديم؛ روزهاي خوب كودكي را.
بيشك ما خيلي چيزها را از دست دادهايم تا اين «بزرگي» را بهدست آوردهايم؛ اما ميتوانيم با نگاهي به دنياي كودكي و همه آن چيزهايي كه بيخياليها، عشقها و دوستيها را بنا ميكرد باز هم تني به درياچه پاك كودكي بزنيم. اين مطلب براي همه آدم بزرگهايي است كه دلشان هواي كودكي كرده است.
لحظه زندگي
«جهان همين امروز آغاز ميشود، با روياي زيبا و آسماني پر از پرنده»
پاتريك كاواناگ،
استاد نورولوژي دانشگاه هاروارد
در حالي كه ما رشد ميكنيم، ذهنمان كمكم عادت ميكند به اينكه به ديروز يا فردا فكر كند. گويي ما به پرستاري تبديل شدهايم كه با اندوه درباره تمام اتفاقهاي بدي ميانديشد كه ميتواند اتفاق بيفتد؛ اتفاقهايي كه به همان اندازه كه امكان رخدادنشان هست، امكان عدم وقوعشان هم وجود دارد اما براي يك كودك، هيچچيز غير از آنكه در مقابل چشمش وجود دارد، معني ندارد؛ او هنوز هنر از پادرآمدن توسط آينده و گذشته را نياموخته است. من هيچوقت خاطره آن روزي كه با دوستانم به گردش رفته بوديم و با هم مشغول بدمينتون بازي بوديم را از ياد نبردهام. وقتي كه برادر 4 ساله يكي از دوستانم با اصرار از او ميخواست تا راكت را براي لحظهاي به او بدهد و برادر بزرگتر هر بار او را به بهانهاي كنار ميزد تا اينكه پسربچه شروع كرد به گريهكردن. آنچنان هقهق ميكرد كه انگار باارزشترين وسيله زندگياش را از او گرفته باشند اما چيزي نگذشت كه در ميان هقهقهايش زيرچشمي نگاهي به اطراف انداخت. از جا بلند شد و به طرف توپ پري رفت كه گوشهاي افتاده بود. آن را برداشت. با خوشحالي به آسمان پرتابش ميكرد، دوباره آن را در دستانش ميگرفت و... من واقعا با ديدن اين لحظه شگفتزده شدم كه چگونه و با چه سرعتي تمركزش را از روي خواستهاي كه به آن نرسيده بود، برداشت و به جاي آن با نيمنگاهي به اطراف براي خودش دلخوشي ديگري پيدا كرد. در حالي كه اگر اين اتفاق براي ما آدم بزرگها ميافتاد معلوم نبود تا چه زماني ميخواستيم براي آنچه بهدست نياوردهايم اندوهگين باشيم.
قانون كشف
«من نميدانم در نگاه ديگران چگونه به نظر ميرسم اما در نگاه خودم يك كودك كوچك هستم بر ساحل بيكرانه دانش؛ كه هرازگاهي يك سنگريزه كوچك پيدا ميكنم و با آن شادمان ميشوم.»
افلاطون، فيلسوف بزرگ يوناني
براي بچهها دنيا در حالت طبيعي و روزمره خودش يك كشف خالص و ناب است؛ يك سيب ممنوعه كه هوس خوردن آن مدام در ذهنشان وجود دارد. همهچيز؛ حتي تمام اتفاقهاي روزمره و عادي زندگي كنجكاوي آنها را ميتواند براي هزارمين بار تحريك كند؛ همين است كه گاهي سروصداي بزرگترها را درميآورد كه مگر داخل اين كمد وسيله تازهاي است كه مدام آن را ميگردي يا مگر تو اين را تا حالا نديدهاي؟ در صورتي كه حق با شما نيست؛ آنها هر روز به همهچيز نگاهي از نو دارند و اين شما هستيد كه اين را نميدانيد. شايد زندگيكردن در لحظه براي آدمبزرگها سخت باشد چون به هر حال فكر آينده و اندوه گذشته را براي هميشه ترككردن، انديشه محالي به نظر ميرسد اما «كشف» ميتواند براي ما بيشتر اتفاق بيفتد چون بيشتر از دنياي كودكي در معرض مكانها، روابط و اشياي تازه و جديد هستيم و يكي از سادهترين راهها براي بازگشت به كودكي عوضكردن طرز نگاهمان است به زندگي. همين الان به يكي از وسايلي كه در كنارتان داريد نگاهي كاشفانه بيندازيد. حتما از ديدن آنچه كه تا قبل از اين نديده بوديد شگفتزده ميشويد.
در قلب زندگيكردن
«از دستدادن قلب كودكانه، از دستدادن همهچيز است.»
سري جينموي يكي از رهبران معنوي هند
ما مغزهايمان را انباشته از اطلاعات ميكنيم. با همديگر بر سر اين اطلاعات ميجنگيم. به دانشگاه ميرويم، درس ميخوانيم، نمره ميگيريم. ياد ميگيريم كه شك كنيم، ترديد به دل راه بدهيم و بعد در مقابل سوالهايي كه از ما ميشود مكث كنيم، شروع كنيم به تصميمگيري كه آيا بايد جواب بدهيم يا نه. در حالي كه كودكان شك ندارند، ترديد نميكنند، زندگي براي آنها يك فصل طولاني رقص و بازي است. ميتوانيد امتحان كنيد و بعد كه بچهها و بزرگترها هستند بپرسيد: «كي ميخواهد نقاشي كند؟» بدونشك همه بچهها دستهايشان را بالا ميبرند. در حالي كه در ميان بزرگترها حتي يك نفر هم دستش را بالا نخواهد برد. آنها فقط ميتوانند درباره پيكاسو، گوگن، ونگوگ و سبكهاي نقاشي حرف بزنند؛ آنها مغزشان را پر كردهاند و مجالي به قلبشان نميدهند.
راز عشق غيرشرطي
«ذرهاي كوچك، عشق به كودكان بدهيد و يك دنياي بزرگ عشق باز پس بگيريد.»
جان راسكين شاعر معروف انگليسي
وقتي كه به كسي عشق ميورزيم، محبت ميكنيم يا حتي كار كوچكي برايش انجام ميدهيم ناخودآگاه منتظر هستيم ببينيم او براي ما چه ميكند اما وقتي زمان ميگذرد و او كاري براي ما انجام نميدهد، محبتي نميكند و عشقي نميورزد؛ نااميد ميشويم، قلبمان ميگيرد و اندوه بر نگاهمان مينشيند؛ چون ما معامله ميكنيم. ما كالايي ميدهيم تا كالايي بازپس بگيريم؛ در حالي كه اگر كودكي به شما محبت مي?كند، شما را ميبوسد يا بغلتان ميكند، اين كار را بدون هيچ قيد و شرطي انجام ميدهد. او به شما لبخند ميزند نه براي اينكه چيزي از شما بخواهد او لبخند ميزند تا لبخند را به لبهاي شما بياورد و اين ميشود كه دنيا هم براي اين عشق شرط و شروطي نميگذارد. عشقي كه سرچشمهاش قلب آنهاست نه فكرهايي كه در سر دارند و ميپرورند. اين عشق هنوز هم ميتواند در بزرگي سر بردارد، قد بكشد و قلب ما را از اندوه بايدها و نبايدها، شايدها و نشايدها نجات دهد؛ اگر دوباره به آن عشق برگرديم اعماق وجودمان را چنان گرم خواهد كرد كه هيچگاه ديگر احساس سرما و نااميدي نخواهيم كرد.