پدر متعادل پدري است که فرزندان به ميل و رغبت خود، او را در امورشان دخالت ميدهند و نه تنها به خاطر پدر بودنش بلکه به خاطر رفتار و کردار مطلوبش دوستش دارند وعلاوه بر دوست داشتن به او ايمان و اعتماد هم دارند به گونه اي که اگر پدر فرزندشرا از کاري باز داشت ،فرزند ،علي رغم ميل باطني خود دست از آن کار بردارد نه بهدليل آن که پدر را دوست دارد يا ملاحظه او را مي کند بلکه به آن دليل که چون پدر رامي شناسد، باور مي کند که حق با پدر است. او در مقابل پدر به خود و تشخيص خودش شکمي کند.
رابطه متعادل پدر و فرزندي يک رابطه دوطرفه است از سوي فرزند و از سوي پدر هردوميل به اين رابطه وجود دارد. پدر متعادلدر ايجاد اين تعامل، موفق است .او اين موفقيت را مديون دو امر است يکي محبوبيت وديگري مقبوليت .
پدر متعادل هم محبوب است هم مقبول .براي به دست آوردن محبوبيت از همان نخستينروزهاي زندگي موازي و همدوش مادر کار خود را آغاز کرده است .پدر متعادل از بدو تولد "پدري" مي کند نه آنکه وقتي فرزندشبه سخن آمد تازه با او حرف بزند و وقتي راه افتاد با او همراه شودکه در اين صورت ارتباط با چنين پدري مثل ارتباط با غريبه ها هيچ گاه محکم و جاافتاده نخواهد شد.
براي به دست آوردن مقبوليت نيز در رابطه با کودک اخلاقيات را رعايت کرده است .پدري که به دليل کوچکي طفل ،او را احمق فرض مي کند و بارها و بارها فريبش مي دهد،وعده مي دهد و عمل نمي کند ،دروغ مي گويد و دروغش فاش مي شود و...هيچ گاه طرفاعتماد و باور کودک قرار نمي گيرد .شايد خيلي محبوب کودک باشد اما مقبول او نيست . اگر بين پدر و معلمش؛ يا بين پدر و دوستش و ...تعارضي ايجاد شود با پيش داوري حق رابه معلم يا دوستش مي دهد چون از درستکاري پدر و صداقت او باور ضعيفي دارد .
اگر مخالفتهاي پدر با فرزند مبناي درستي داشته باشد و پدر بتواند آن را به زباني شفاف و سادهبراي او بيان کند نه اين که با زور او را با خود همراه سازد ،يا اگر پدر کودک خودرا دانشمندي کنجکاو ببيند و با اين ديدگاه به سوالات او پاسخ دهد و ... مقبوليتلازم براي حکومت بر مغز و قلب او را خواهد يافت
برترانداراسل مي گويد : "روزي پسر من مي خواست در رودخانه بازي کند .اما من او را از اين کار منع کردم وگفتم گمان مي کنم در آنجا تکه هاي سفال باشد و به پايت آسيب رساند .ولي ميل او شديدبود و در وجود سفال شک مي کرد .من تکه اي از آن را پيدا کردم و به او نشان دادمکاملا قانع و ساکت شد.البته اگر من وجود سفال را براي ممانعت از او جعل کرده بودماعتماد او را نسبت به خودم از بين مي بردم .اگر واقعا تکه اي از آن را نمي يافتم،ناچار بودم به او اجازه دهم در آب بازي کند .در نتيجه اينگونه تجارب مکرر ،تقريباهر وقت چيزي به او مي گفتم ديگر شک و ترديد نمي کرد . (ازکتاب درتربيت اثربرتراندراسل ،ص153).
بنابراين موفقيت پدر را در رابطه با فرزندانش، از رفتار او با کودکانش مي توانتا حدي تخمين زد اما خيلي هم نمي توان با اطمينان در اين باره اظهار نظر کرد زيرامحبت کردن به کودک در دوران کودکي ،چندان مهارت ، زيرکي و آگاهي نمي خواهد.همين کهپدر، تنبل و بي حوصله يا داراي الگوهاي غلط و افکار نادرست نباشد مي تواند در دورانطفوليت فرزندش، خود را غرق در ارتباط هاي عاطفي با او سازد اما وقتي کودک وارد درمرحله نوجواني مي شود به دليل سخت شدن و تغيير شکل محبت مورد نياز يک نوجوان ،پدرمهربان ديروزي تبديل به پدري بي اثر يا خشن مي شود. خيلي از پدران با وجود داشتن رابطه خوب دردوران کودکي ،ازارتباط برقرار کردن با نوجوان عاجزند .پدر متعادل بايد در اين مرحله نيز رابطه پدرو فرزندي را به تعاملي دو طرفه تبديل کند .لذا بايد نوجوان خود و علاوه برآنويژگيهاي دوران نوجواني را بشناسد.
بايد بتواند در اين سنين هم محبت خود را به فرزندش ابراز نمايد و براي اين کارراه درست را پيدا کند .حفظ تعادل، خود چراغ راه تربيت است.پدري که ،بوقت اشتباهاتفرزندان سختگيري و تنبيه مي کند بايد به خاطر خوبي هايشان هم پاداش بدهد و لحظاتخوشي را برايشان ايجاد کند.پدري که وقت خستگي ،همه را به مراعات حال خود اجبار ميکند وقت فراغت و خوشحالي هم بايد خانواده خود را شاد کرده و جبران کند.
پدري که فرياد مي زند بايد شوخي هم بلد باشد تا فرزندان بدانند که اگر پدر راضيو خوشحال باشد شرايط بسيار خوبي در خانواده ايجاد خواهد شد اما اگر عصباني و ناراحتشود اوقاتشان تلخ خواهد بود.البته ملاک خشم و خشنودي پدر نيز بايد ارزشهاي اخلاقي ومذهبي خانوداه باشد نه خوشايند هاي شخصي خودش
جواني که پدرخود را تاييد نمي کند و رفتار و فکر او را قبول ندارد ،ديگر تحت ولايت پدر نيست ورابطه پدر و فرزندي بين آنها عملا فلج شده است .پدر بايد جوانش را همانطور که هستدرک کند و با ملاحظه همان ويژگيها و خلقياتي که دارد براي او پدري کند
در دوران جواني فرزندان نيز پدر متعادل به يک رابطه دو طرفه با فرزندان خودنياز دارد .وقتي رابطه پدر با فرزندان يک رابطه آمرانه باشد(حتي اگر اين امرو نهيدر غالب نصيحت باشد) ،هيچ گاه فرزند پدر را دوست و محرم خود فرض نخواهد کرد .جوانيکه پدر خود را تاييد نمي کند و رفتار و فکر او را قبول ندارد ،ديگر تحت ولايت پدرنيست و رابطه پدر و فرزندي بين آنها عملا فلج شده است .پدر بايد جوانش را همانطورکه هست درک کند و با ملاحظه همان ويژگيها و خلقياتي که دارد براي او پدري کند نهاگر اينطوري بشود و آن طوري رفتار کند و با فلان کس ازدواج کند ! هر کسي با همانويژگيهاي فردي و غالب رفتاري خودش مي تواند خوب يا بد باشد .لازم نيست غالب کسي راعوض کنيم فقط بايد در همان غالب او را کنترل و به بهترين راهها دعوت کنيم.