«حالم بد است»،«حوصلهام سر رفته»،«هميشه ناراحتم» و... اينها جملاتي است كه بسياري از جوانهاي امروز مثل نقل و نبات بهكار ميبرند اما مشكل چيست؟ چرا حال اكثر جوانها این روزها بد است؟ اصلا چه حالی را میشود حال بد دانست و چه حالی برای انسان خوب است؟ این مجموعه مطالب به شما کمک میکند تا بر حال و خلق و خویتان کنترل پیدا کنید و اصلا خودتان را بهتر بشناسید همیشه دنبال حال خوب بودن اشتباه است همه انسانها در لحظههای مختلف زندگی دچار احساسات خوشایند و ناخوشایندی میشوند. ریشه این احساسات و عواطف نوع افکار و گفتوگوهای درونی ماست. فکر و گفتوگوی درونی ما هم به اینکه به چه موضوعاتی توجه کنیم و چگونه توجه کنیم بستگی دارد. هیجانات واقعیت دارند یعنی فیزیولوژی و شیمی بدن را تغییر میدهند اما دائمی و پایدار نیستند، بسته به اینکه نوع توجه و افکارمان عوض میشود حالات و هیجاناتمان هم تغییر میکند، اشتباهی که اکثر مردم دارند این است که هیجاناتشان را به واقعیتهای زندگی ربط میدهند، مثلا میگویند یک موقعیت حال من را بد کرد یا یک جمله حال من را خوش کرد یا آن کار من را دیوانه کرد اما در واقع این اتفاقات نیستند که ما را تحتتاثیر قرار میدهند، بلکه آن چیزی که ما درباره اتفاقات به خودمان میگوییم حال ما را خوش یا ناخوش میکند. عموم انسانها از کودکی یاد گرفتهاند که دنبال هیجانات خوشایند باشند و مدام دنبال کسب خوشي هستند و همیشه سعی میکنند از حال بد فرارکنند. در کل باید گفت فرارکردن از حال بد طبیعی نیست اما یک هنجار جمعی است. ما آموزش دیدهایم که این کار را انجام بدهیم ولی این رفتاری سالم نیست.
چرا حال بد لازم است؟ همه انسانها باید هیجانات منفی را تجربه کنند و این بد نیست، اصلا بد نیست، هیجانات یکسری علائم هستند، مثل علائم راهنمایی و رانندگی، پارک ممنوع و ایستادن مطلقا ممنوع که ممکن است این علامت برای ما ناخوشایند باشد و مثلا مسیرمان را دورتر کند ولی به شما اطلاعات هم میدهد که اگر اینجا پارک کنید پیامد دارد، هیجانات هم راهنماهای درونی ما هستند. آنها به ما میگویند وقتی حالمان بد است باید به واقعیت طور دیگری نگاه کنیم و جنبههای دیگری از آن را ببینیم تا حالمان بهتر شود، نه اینکه کاملا از بین برود، قرار نیست حال بد ما به صفر برسد اما باید متناسب با رویداد ایجاد شده باشد، اگر شما انگشترتان را گم کنید واکنش مناسبش این است که ناراحت شوید، اگر خوشحال شوید عجیب است و هیجان مناسبی نیست. هیجانات جنسشان از انرژی است؛ انرژی که در ما رفتار مناسب آن موقعیت را ایجاد میکند. مثلا اگر دوست من در امتحانی موفق شود هیجان مناسب من در این موقعیت این است که خوشحال شوم اما اگر دچار حسادت شوم این هیجان نامناسب است و به من آسیب میرساند. چرا جوانهای ما حل مسئله را بلد نیستند؟ شاید بزرگسالان ما هم در حل مسائل زندگی مهارتهای لازم را نداشته باشند اما موضوع خيلي شايع اين است كه اكثر جوانهای امروز شکایت دارند که حالشان بد است اما چرا؟ شاید چون در دوران کودکی غالبا والدین هستند که مسئول ایجاد حال خوب در فرزند خود هستند و عموم والدین به فرزندانشان شیوه لذتبردن ازسادهترین چیزهای زندگی را یاد ندادهاند، این کودکان اغلب منفعل بودهاند و طلبکار. مادر به آنها میگفته چی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟ غصه نخور دیگه، اینو برات میخرم، این مال تو و...، اینگونه کودک طلبکار و طلبکارتر میشود. شاید کودک در این وضیعت از امکاناتی که والدین در اختیارش گذاشته است لذت ببرد ولی شاد نیست چون شادی نتیجه چیزی است که از فرد ساطع میشود نه لزوما چیزی که به او داده میشود. متاسفانه وقتی همین فرزند که خوب هدایت نشده به نوجوانی میرسد والدینش نمیتوانند اکثر نیازهایش را جوابگو باشند، در نتیجه هر زمان مسئلهای برای این نوجوان پیش بیاید به جای حل آن مسئله به دنبال این است که حالش را خوب کند. مثلا با چیزی خود را مشغول کند که برای یکی ، دو ساعت یا یکی ، دو روز خوش باشد اما وقتی هوشیار میشود میبیند مشکل هنوز سرجایش است. این نوجوان شیوه حل مسئله را بلد نیست. برای همین پناه میبرد به امکاناتی که هیجانات کوتاه خوشایند ایجاد میکنند اما پیامد بلندمدتش هیجانات ناخوشایند طولانی است. به ما فرار از مسائل را ياد ميدهند ای کاش وقتی کوچکتر بودیم در زمانی که اتفاق بدی برایمان میافتاد مادر و پدرمان به ما آموزش میدادند که چطور در این حال بد بمانیم و با این حال بد کنار بیاییم یعنی وقتی مسئلهای پیش آمد آن را تحلیل کنیم. اكثر والدین چون فرزندان خود را دوست دارند و تحمل ناراحتی آنها را ندارند خیلی سریع آنها را با یک اسباببازی قشنگ سرگرم میکنند. مثلا اگر حیوان خانگیمان را از دست میدادیم فوری یک حیوان دیگر جایگزین ميكردند. والدین اینجا به ظن خود مسئله را حل میکنند ولی در واقع مسئله حل نمیشود، مسئله از دستدادن کسی یا چیزی است که دوستش داريم. والدین جایگزینی برای آن چیزی که از دست ميرود پیدا میکنند و به فرزند خود یاد نمیدهند که واقعیت زندگی این است که بعضی اوقات چیزهایی را که خیلی دوست داریم از دست ميدهيم و باید یاد بگیریم که ظرفیت روانیمان را برای این روزها درآینده بالا ببریم. اینگونه است که اعتیاد پیدا میشود که فقط دنبال حال خوش باشيم. حال خوب ارثی است؟ باید گفت فاکتور ژن در خلقوخو مهم است، حتی در اتاق نوزادان در بيمارستانها هم بچههای سخت و نرم را میبینیم، نوزادان سخت به هر محرکی پاسخ میدهند و بیقراری میکنند ولی نوزادان نرم اینطور نیستند اما فقط ژن تاثیرگذار نیست و اگر خانوادهها بدانند با فرزند سختشان چگونه رفتار کنند میتوانند آن بچه سخت را به یک بچه سازگار و خوشحال تبدیل کنند. اولین الگوی رفتاری همه ما خانواده است. ما از اعضای خانواده یاد میگیریم از چه چیزهایی ناراحت شویم و از چه چیزی تاثیر بگیریم و چه عکسالعملی نشان بدهیم. الگوی بعدی که خیلی تاثیرگذار است گروه همسن است؛ الگویی که بیشتر از همه قبولش داریم و رفتارها و هیجاناتشان سرمشق ماست. بچههایی که از هیچ عروسکی لذت نمیبرند من قصهای دارم که در کلاسهایم میگویم: مادری 2 دختر 10 ساله و 3 ساله دارد، برای دختر بزرگتر یک عروسک گرانقيمت و برای دختر کوچکتر یک عروسک ارزانتر میخرد. دختر بزرگتر عروسکش را میگیرد اما خوشحال نمیشود اما دختر کوچکتر شاد میشود و شروع میکند به بازی با عروسکش. دختر بزرگتر میگوید چرا خواهرم اینقدر خوشحاله ولی عروسک من خوشحالم نمیکنه؟ به مادرش میگوید من آن یکی عروسک رو میخوام، مادرش میگوید عروسک تو گرانتر و قشنگتره اما دختر اصرار میکند چراکه فکر میکند چیزی در آن یکی عروسک است که در مال خودش نیست. مادرعروسکها را عوض میکند، دختر کوچکتر هیجانزده میشود و با عروسک بهتر بازي ميكند ولی دختر بزرگتر دوباره مشکل پیدا میکند چراکه عروسک جدیدش هم چیز خاصی ندارد. میگوید من هر دو عروسک را میخواهم، مادر بچه کوچکتر را با یک شکلات سرگرم میکند و هر دو عروسک را به دختر بزرگتر میدهد اما او بازهم با آنها ارتباط برقرار نمیکند... . اينجا مشکل کجاست؟خب، والدین برای فرزندان همهچیز ميگيرند اما یادشان نميدهند چطور با آنها ارتباط برقرار کنند اکثر ما رابطه معناداری با وسایل و ابزار نداریم. یک موبایل چند میلیون تومانی میخریم اما 2 روز بعد کلافه میشویم و چیز دیگری میخواهیم چون رابطه برقرار کردن با اين وسايل را یاد نگرفتهایم. در این داستان دختر بزرگتر فکر میکند در عروسک خواهرکوچکتر چیزخاصی وجود دارد ولی آن چیز در درون خواهرش است، آن بچه است که به واقعیت روح و معنا میدهد. جوانهای ما وقتی به 25سالگی میرسند، نه مسئولیت دارند، نه هدف و نه برنامه. درسخواندن مهمترین کاری است که باید انجام بدهند آن هم به دليل والدینشان، این هدف خودشان نیست، از دست خودشان هم عصبانی هستند که چرا در خدمت دیگران هستند. مشخص است که از والدینشان ناراضی هستند و آنها را مقصر میدانند، شاید هم حق دارند.