91/10/13
7. کودکی پیامبر – حضرت محمد (ص)
همانطور که خداوند مهربان در زمان پیامبری حضرت عیسی مسیح وعده داده بود که به زودی آخرین پیامبر خود را خواهد فرستاد ، به وعده خود ، وفا نمود و سرانجام در سرزمین عربستان در شهر مکه، در روز هفدهم ماه ربیع الاول سال عام الفیل پسری به دنیا آمد که او را محمد نام نهادند و به زودی بر همگان معلوم گشت که این کودک همان آخرین پیامبر و فرستاده خداوند بر روی زمین و رحمت بزرگ پروردگار مهربان برای جهانیان است.
پدر این کودک زیبا،"عبدالله پسر عبدالمطلب" و مادرش "آمنه دختر وهب" نام داشت. هنگامی که آمنه، محمد(ص) را باردار بود،پدرش عبدالله به سرزمین شام رفت و در راه بازگشت به مکه، در شهر یثرب به علت بیماری در گذشت و بدین ترتیب، محمد، این کودک بهشتی و معصوم، یتیم متولد شد.
هنگام تولد او،که درود و سلام خداوند و فرشتگان بر او باد، ایوان کسری شکافت برداشت و چهارده کنگره آن در هم شکست و فرو ریخت. آتشِ آتشکدۀ فارس خاموش شد. دریاچۀ شهر ساوه خشک شد و بت های درون خانه کعبه شکسته شد و اینها همه از برکت و رحمت وجود این کودک معصوم بود که مورد لطف و رحمت خداوند بزرگ و مهربان قرار گرفته بود.
هنگامی که محمد (ص) به دنیا آمد، مادرش آمنه او را به دایۀ مهربانی به نام "حلیمه" سپرد و حلیمه او را با خود به بیرون شهر برده تا در هوای آزاد و محیط بی سر و صدای صحرا بزرگ کند. محمد (ص) این نوزاد زیبا، چند سال در دامن صحرا در نزد "حلیمه" و خانواده اش زندگی کرد تا اینکه پنج ساله شد.در این هنگام حلیمه او را نزد مادر و پدر بزرگش "عبدالمطلب" باز آورد.پس از چندی، محمد (ص) مادرش را نیز از دست داد و سرپرستی او را عبدالمطلب بر عهده گرفت، محمد در آغوش گرم و مهربان عبدالمطلب، زندگی کرد تا دو سال بعد، هنگامی که محمد (ص) هشت ساله بود، عبدالمطلب نیز از دنیا رفت و اندوه تازه ای بر اندوه های گذشته محمد(ص) افزوده گردید. پس عمویش ابوطالب سرپرستی او را به عهده گرفت و بدین ترتیب محمد(ص) در دامن عموی بزرگ و مهربانش پرورش یافت.
محمد (ص) در سن دوازده سالگی به همرا ه ابوطالب با کاروانی به دمشق سفر کرد. در بین راه در شهری به نام بُصری در کنار صومعه ای توقف کردند تا استراحت کنند. در آنجا یک راهب مسیحی به نام "بحیرا" با دیدن این نوجوان نورانی و پاک، شگفت زده شد و رو به کاروانیان کرد و گفت:" از شما سوالی دارم. این نوجوان نورانی از آن کیست؟"
ابوطالب پاسخ داد:" ای راهب! این نوجوان از آن من است. او برادرزادۀ من است. از کودکی او را تحت سرپرستی گرفته و در آغوش خود بزرگ کرده ام.او برایم عزیز است و او را بسیار دوست می دارم."
بحیرا در حالیکه خوشحال و مهربان در سیمای محمد (ص) می نگریست،رو به ابوطالب کرد و گفت:" ای ابوطالب! به پروردگار جهان و جهانیان سوگند می خورم که این فرزند تو، همان آخرین فرستاده و پیامبر خداوند بر روی زمین است که پیام الهی را برای زمینیان به ارمغان خواهد آورد و مردم را به نور الهی هدایت می کند. این همان پیامبری است که عیسی مسیح او را وعده داده است . من نام او را در کتاب مقدس خود خوانده ام، به تو سفارش می کنم که مراقب این نوجوان باشی و از او به خوبی محافظت کنی." و بدین ترتیب (ص) در کنار عموی مهربانش بزرگ شد تا به دوره نوجوانی رسید. او در زمان جوانی نیز در شهر مکه به پاکی و صداقت و راست گویی و امانت داری مشهور بود و به همین دلیل به او لقب "محمد امین" دادند.او همچنین در همین روزگار جوانی برای کمک و یاری رساندن به ستمدیدگان و مستمندان در پیمانی به نام "پیمان جوانمردان" شرکت کرد. درستکاری و امانت داری محمد (ص) به گوش خدیجه که یکی از زنان بزرگ و پاکدامن و ثروتمند مکه بود، رسید و او از محمد خواست که برایش تجارت کند و محمد پذیرفت و با ثروت خدیجه کاروانی به راه انداخت و برای تجارت رهسپار دمشق شد.
پس از بازگشت از شهر دمشق،خدیجه که صداقت و امانت داری محمد(ص) را دیده بود و او را پاک ترین مرد مکه می دانست به او پیشنهاد ازدواج کرد. محمد با عمویش ابوطالب مشورت کرد و با موافقت ابوطالب، ازدواج با خدیجه را پذیرفت.ابوطالب برای محمد(ص) به خواستگاری رفت و بدین ترتیب مراسم عروسی محمد(ص) و خدیجه، بسیار آسمانی و ملکوتی برگزار شد و حاصل این ازدواج چهار دختر به نام های "رقیه"،"زینب"،"ام کلثوم" و "فاطمه" و دو پسر به نام های "قاسم" و "عبدالله" بود که هر دو پسر قبل از بعثت از دنیا رفتند.
روزی از روزها، بر اثر سیلی که در مکه آمد خانه کعبه آسیب دید، سران و بزرگان قریش در شهر مکه، تصمیم گرفتند که خانه کعبه را مرمت کنند. هنگامیکه بنای ساختمان را تعمیر کردند قرار شد که "حجر الاسود" را در جای خود بگذارند، بر سر اینکه چه کسی سنگ را در جای خود قرار دهد و افتخار آن را نصیب خود کند، اختلاف پیدا کردند و کارشان بالا گرفت و سرانجام تصمیم گرفتند که برای حل این اختلاف، اولین نفری که وارد مسجد شد به عنوان داور خود قرار دهند. در این هنگام بود که محمد (ص) وارد شد و همگی گفتند: این همان "محمد امین" است و برای داوری از او درخواست کمک کردند.
محمد(ص) به کمک و یاری آنها شتافت، به گفته او، پارچه بزرگی را آماده کردند و حجرالاسود را در آن نهادند و هر یک از بزرگان قبایل، گوشه آن را گرفته و بالا بردند و محمد (ص) خود آن را برداشت و در محل مناسب قرار داد و افتخار این کار را نصیب خود کرد.
محمد(ص) سالی چند بار برای عبادت و راز و نیاز با پروردگار جهان و جهانیان، به غار حرا در نزدیکی مکه می رفت. یک شب هنگامی که در غار مشغول به عبادت و راز و نیاز با پروردگار یکتا بود، ناگهان به فرمان الهی فرشته وحی"جبرئیل امین" بر او نازل شد و گفت" ای محمد! سلام و درود خداوند مهربان بر تو باد. بخوان به نام پروردگارت که انسان را آفرید". "محمد (ص) گفت: من نمی توانم بخوانم."جبرئیل دوباره تکرار کرد :" ای محمد ! سلام و درود خداوند مهربان بر تو باد! بخوان به نام پروردگارت که انسان را خلق کرد".
محمد (ص) دوباره پاسخ داد:" ای جبرئیل! من نمی توانم بخوانم." جبرئیل این بار با صدای بلند و رسا گفت: "سلام بر تو ای محمد! ای رسول خدا! بخوان به نام پروردگارت که انسان را آفرید. تو پیامبر خداوند بر روی زمین هستی و مأموریت داری مردم را هدایت کنی و به خداپرستی و یکتا پرستی دعوت نمایی و از پرستش بتها باز داری، به سوی قوم خود برو و پیام الهی را به آنها برسان."
محمد(ص) که از این لحظه رسالت بزرگ پیامبری را به دوش می کشید، از غار حرا خارج شد و به شهر مکه بازگشت و بدین ترتیب حضرت محمد (ص) در بیست و هفتم ماه رجب در سن چهل سالگی به پیامبری برگزیده شد و مسلمانان آن روز را به عنوان" عید مبعث" جشن می گیرند.