(17،91/09/13/محرم/1434)
نویسده: شکوفۀ تقی
4.زیباترین آواز
صبح زود،پسرک با آواز بسیار قشنگی از خواب بیدار شد، با خودش گفت: این قشنگ ترین آواز دنیاست، حتماً پرنده ها به باغ آمدند.
پسرک با شتاب به باغ دوید، روی شاخه های اولین درخت، چند پرندۀ بسیار زیبا بال و پر سرخ و زرد و آبی داشتند، نشسته بودند و آواز می خواندند.
پسرک با شادی فریاد کشید: خوش آمدید ای پرنده های زیبا! این شما هستید که قشنگ ترین آواز دنیا را می خوانید؟
پرنده ها از خجالت ساکت شدند و چیزی نگفتند.پسرک فهمید که آن چه شنیده،آواز آنها نیست؛ دوباره پرسید: پس چه کسی است که قشنگ ترین آواز ها را می خواند؟
یکی از پرنده ها گفت: امروز صبح چند تا غنچۀ سرخ باز شده اند، صدایشان از ته باغ می آید. فکر می کنم آن ها هستند که قشنگ ترین آوازها را می خوانند.
پسرک دوان دوان به ته باغ آمد؛ گل های تازه شگفته، با شبنم چهرشان را می شستند و با شادی می خندیدند و آواز می خواندند.پسرک با مهربانی گفت: به به چه صدایی، خوش آمدید گل های زیبا، این شما هستید که قشنگ ترین آواز دنیا را می خوانید؟
گل های کوچولو با دست های سبزشان،گونه های سرخشان را پنهان کردند و گفتند: نه ، نه پسر خوب! ما فقط غنچه های کوچولو هستیم که تازه باز شده ایم.برو از خورشید بپرس. او همیشه با قشنگ ترین آواز همه را بیدار می کند و می گوید صبح شده. حتماً آواز او را شنیده ای.
پسرک چشم هایش را مالید و توی آسمان دنبال خورشید گشت. خورشید بزرگتر از همیشه قلۀ کوه ایستاده بود و نور نارنجی اش را روی کوه و آسمان پهن کرده بود و آرام لبخند می زد.
پسرک پرسید: ای خورشید مهربان، این آواز تو است که قشنگ ترین آواز هاست؟
خورشید دوباره لبخندی زد و سر تا پای پسرک را پر از روشنایی کرد و گفت: نه،نه، پسر خوب! اواز من آنقدرها هم قشنگ نیست. حتماً آواز رودخانه را شنیده ای. دنبال رودخانه برو.
پسرک رفت و رفت تا به رودخانه رسید رودخانه،سرحال و شاد آواز می خواند و با شتاب می رفت. خورشید با همان آرامی رودخانه را تماشا می کرد.
پسرک فریاد کشید: رودخانه، ای رودخانۀ مهربان به من بگو، ایا تو هستی که قشنگ ترین آوازها را می خوانی؟
رودخانه ذره های نور خورشید را که روی آب پخش شده بود به چهره پسرک پاشید و همین طور که پیش می رفت گفت: پسرک خوب و نازنین! آواز من قشنگ ترین آوازها نیست. پسرک دنبال رودخانه دوید و پرسید: پس آواز کیست؟ به من بگو.
برو از زمین بپرس. او هم مثل مادر،همه گیاهان را درون خود پرورش می دهد و همه آوازهای قشنگ را خوب می شناسد.
پسرک سرش را پایین آورد، نگاهی به زمین انداخت و با عجله دراز کشید؛ گوشش را به خاک چسباند و گفت: ای زمین مادر، صدایم را می شنوی؟ و بعد با دقت گوش داد. آواز عجیبی از دورن زمین می آمد.پسرک گوش داد و باز هم گوش داد. او می شنید که هزاران هزار گیاه با هم آواز می خوانند و با محبت زمین مادر،آرام آرام، بزرگ و بزرگ تر می شوند.
پسرک با اشتیاق گفت: ای زمین، ای زمین مهربان. آیا تو هستی که قشنگ ترین آواز دنیا را می خوانی؟
زمین به آرامی بوسه ای بر گونۀ پسرک زد و گفت: نه،نه پسر خوب! برو از بهار بپرس.
در همین موقع، یکباره، گیاهان از خاک بیرون آمدند، روی درخت ها هزاران هزار شکوفه باز شدند و پرنده های کوچک، تخم هایشان را شکستند و بیرون آمدند. پسرک از جا پرید و فریاد زد؛ بهار، ای بهار مهربان، ای بهار زیبا!تو هستی که قشنگ ترین آوازها را می خوانی؟
بهار به آرامی اواز داد: ای پس خوبً پرندگان،گل ها، خورشید، رودخانه، و زمین همگی آواز زیبایی دارند.آواز همۀ این ها با هم، قشنگ ترین اواز دنیاست. و تنها تو هستی که این قشنگ ترین اواز دنیا را می شنوی.
در همین موقع شادی بزرگی مانند دسته ای کبوتر سفید، از سینۀ پسرک پر کشید و به سوی پرنده ها،گل ها،خورشید، رودخانه، و زمین پرواز کرد.
|