(14،91/09/09/محرم/1434)
نویسنده:مصطفی رحماندوست.
2.شاخه ها در باد، ریشه ها در خاک....
فقط خدا می دانست که دانه های آن دو درخت را ، باد از کجا آورده بود. باد به خاطر داشت که یک روز دو دانه را زیر بال خود گرفته بود و با خود به این طرف وآن طرف می برد.به آنجا که رسید خسته شد.دانه ها را همان جا رها کرد و رفت. دانه ها به روی زمین افتادند. پاییز بود. باد وزید. باران بارید. دانه ها کمی به زیر خاک کشیده شدند. بعد زمستان آمد.دانه ها در زیر خاک و برف ماندند. وقتی برفها آب شدند، دانه ها پوسته ترکانیدند و به آرامی سر از خاک بیرون کشیدند. نسیم وزید، باران بارید، آفتاب تابید.نسیم و باران و آفتاب مهربان بودند.آنها به دو جوانۀ کوچک کمک کردند. جوانه ها بزرگ شدند.بزرگ و بزرگتر. نهال شدند.دو نهال کوچک.
آنجا خانه نبود. آنجا از زمینهای اطراف شهر بود. آن دو نهال کوچک اگر کمی بزرگتر می شدند، می توانستند خانه های شهر را ببینند.
دو نهال کوچک،هر روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، با هم بیدار می شدند.با هم سر خم می کردند و به آفتاب سلام می کردند. نسیم که می وزید، با هم نسیم را به بازی می گرفتند. باران که می بارید، با هم از آب باران سیراب می شدند. بهار گذشت. به دنبال آن تابستان داغ نیز سپری شد. پاییز که رسید، همۀ گیاهان، شادابی و سرسبزی خود را از دست دادند؛ اما در کنار آن دو نهال، گل و گیاه دیگری نبود تا پاییز را در چهرۀ آنها تماشا کنند.نخستین پاییز را در چهره یکدیگر دیدند و پاییز را باور کردند.
پاییز رفت.زمستان آمد، دوباره بهار شد.درخت، سبزه، گل و گیاه بیدار شدند. آن دو نهال هم بیدار شدند. به هم نگاه کردند. با هم خندیدند، زیرا فهمیدند که هر دو به یک اندازه بزرگ شده اند. با هم خدا را شکر کردند که پاییز و زمستان را بدون دردسر پشت سر گذاشته اند.
بهار بود. نسیم می وزید. باران می بارید. آفتاب می تابید. نسیم و باران و آفتاب مهربان بودند. آن دو نهال با هم نسیم را به بازی می گرفتند. با هم آب باران را می نوشیدند. با هم آفتاب را جذب می کردند و با هم بزرگ می شدند.
روزگارشان خوش بود.روزها را با هم پشت سر می گذاشتند.تابستان شد و پاییز و زمستان،تا دوباره بهار آمد.
آن دو نهال، دیگر نهال نبودند.درخت بودند؛اما دو درخت کوچک.شاخه و برگ و سایه داشتند.فاصله شان زیاد نبود.باد که می وزید آن دو درخت کوچک را به یک طرف خم می کرد.درختها با هم شاخه ها و برگهایشان را به وزش باد می سپردند و بازی می کردند.آفتاب که در می آمد، با هم گرمای آن را می گرفتند.باران که می بارید، با هم آب باران را می نوشیدند.برگریزان پاییز را با هم تحمل می کردند سرسبزی و بهار را نیز، با هم تقسیم می کردند. روز به روز بزرگتر و شادابتر می شدند. اما این شادابی و خوشی زودگذر بود...
یک روز صبح نسیم بهار،مثل هر روز،دار و درخت را از خواب بیدار کرد.آن دو درخت نیز بیدار شدند و لبخند گرم و طلایی آفتاب را با هم تماشا کردند،ناگاه صدای عجیبی بلند شد.دود غلیظی در هوا پخش شد. درختهای کوچک در میان سیاهی دود غلیظ، یکدیگر را ندیدند.همه جا مثل شب،سیاهِ سیاه شد. درختها تا آن وقت دود را ندیده بودند. در کنار آنها کورۀ آجرپزی نبود که دود کند، جاده نبود که ماشینی از آن بگذرد و دود را بیندازد. در یک لحظه دنیا در چشم آن دو درخت تیره و تار شد.شادی گریخت. باد که از آنجا می گذشت همه چیز را دید. به کمک درختها آمد. وزید و وزید.دودها را به دورترها برد. مدتی گذشت تا دوباره درختها به خود آمدند؛ ماشین باری بزرگی کنارشان ایستاده بود. کارگرها داشتند از پشت ماشین وسایل خود را بیرون می آوردند. چند تا بیل و کلنگ و یک سطل، کنار درختها روی زمین افتاده بود.یک کیسه گچ هم کنار یکی از کارگرها بود. یکی دیگر از کارگرها گلولۀ نخ بزرگی در دست داشت و مشغول باز کردن آن بود.چوبها بلند و کوتاهی هم یک گوشۀ دیگر،روی هم انباشته شده بود. هنوز آن دو درخت نمی دانستند که چه خبر شده است،که یک بار دیگر دود فضا را پر کرد.ماشینی که کارگرها و وسایلشان را به کنار درختها آورده بود، حرکت کرد و رفت.
دوباره باد وزید. دود خوابید. کارگرها لباسهایشان را در آوردند و مشغول کار شدند. دو سه نفر زمین را متر کردند. یکی دو نفر چوبهای کوتاهی را روی زمین کوبیدند.یک نفر نخها را به چوبها بست. دو نفر گچ روی نخها ریختند.
زمین بی نقش و نگار اطراف آن دو درخت، با خط های سفید گچی، خط خطی شده بود.هنوز هم درختها نمی دانستند در اطرافشان چه می گذرد. غم دلشان را گرفته بود.
هنوز آفتاب غروب نکرده بود که خط سفید رنگ دیگری هم از وسط دو درخت گذشت.شب شد. درختها ماندند و غم تازه که به سراغشان آمده بود. درختها ماندند و ترسی که از فردا داشتند. ماه آمد. شب را روشن کرد. باد آمد و گردو خاک روز را از چهرۀ درختها پاک کرد. درختها تا صبح بیدار ماندند. با ماه درد دل کردند. صبح شد. آفتاب بر ان زمین خط خطی تابید. کارگرها به سر کار آمدند.دلهرۀدرختها بیشتر شد.
شهر داشت بزرگ می شد.توی زمین های اطراف شهر خانه می ساختند.جاهایی که باید دیوار ساخته شود،با خط های سفید گچی مشخص شده بود. کارگرها مشغول کار شدند.روی خط های سفید را کندند.جای خط های سفید گچی،حفره هایی مثل جوی آب کنده شد. درختها همه چیز را فهمیدند.قرار بود آنجا خانه ساخته شود.خط سفید وسط دو درخت نشان می داد که دیواری هم میان آن دو کشیده خواهد شد.
چند روز گذشت. ماشین باری هر روز صبح می امد و دود غلیظش را در هوا پخش می کرد. یک روز آجر می اورد. یک روز گچ یا سیمان. روز دیگر هم تیر آهن.
کارگرها هر روز صبح می آمدند و تا عصر کار میکردند. ظهر که می شد خسته و بی رمق کنار آن دو درخت جمع می شدند. سفره کوچک نان و پنیر و انگورشان را پهن می کردند و می خوردند.گاهی هم زیر سایۀ درختها چرت می زدند و یا سیگار دود می کردند.
روزگار درختها سخت شده بود اما هر چه بود باز هم سرپا بودند و با هم بودند. با هم شاخه ها و برگهایشان را به دو نسیم می سپردند. با هم از گرمای آفتاب لذت می بردند.
روزها شب شدند. شب ها جای خود را به روشنی روز دادند. جای خط های سفید گچی جوی کندند. جای جویها دیوار ساخته شد. دیوارها ار هر کجای زمین سر رد اوردند.سقف ها را زدند. خانه ها ساخته شد. گرد و خاک و دود، چهره د رختها را تیره کرده بود دلشان به این خوش بود که با هم هستند. با هم غم می خوردند. غم هم را می خوردند.دلشان به این خوش بود که کارگرها زیر سایۀ آنها خستگی را از تنشان در می کنند.درختها سختی را با هم تحمل می کردند. با هم آرزو می کردند که کار بناها و کارگرها تمام شود وسایلشان را جمع کنند و بروند. وقتی رنجی را دو نفر با هم تقسیم کنند،تحمل آن آسانتر است. وقتی امیدی را دو نفر به هم بدهند.امیدواری شادی بخش تر است.
خلاصه یک روز کارهای خانه سازی تمام شد، اما آن روز دیگر درختها با هم نبودند.اخرین دیواری که کشیده شد،دیواری بود که از وسط دو درخت می گذشت،این دیوار دو خانه را از هم جدا می کرد.
دیوار سرد بود. محکم و سخت بود. دیوار، درختها را از هم جدا کرد.
درختها ار هم جدا شدند.دیگر با هم نبودند. باد که می وزید، نمی توانستند با هم شاخه ها و برگهایشان را به باد بسپارد.
خورشید که در می آمد، به شاخه ها و برگهای دو درخت با هم نمی تابید. صبح ها روی یکی از انها، و بعدازظهر روی دیگر می تابید.
توی هر کدام از خانه ها، خانواده ای ساکن شد. شادی در خانه جوشید. یکی از خانوادها دور درخت خانه اش، باغچه کوچکی ساخت.
گل و گیاه د رباغچه کاشت.همسایۀ او در کنار درخت خانه اش حوض کوچک، فواره قشنگی داشت چند تا ماهی قرمز در آن شنا می کردند. هر کدام از خانواده ها به درخت خانه شان آب می دادند و رسیدگی می کردند؛ اما درختها غمگین بودند. درختها بزرگ نمی شدند،زیرا با هم نبودند، روزگارشان با اندوه می گذشت.
یک روز تصمیم گرفتند دیوار را خراب کنند، اما نمی توانستند و کاری از آنها ساخته نبود. شاخه های ظریف آنها قدرت در هم کوبیدن دیوار سخت را نداشتند.
روزها همین طور می گذشت. یک روز عصر یکی از خانواده ها به دیدن همسایه اش رفت. همسایه ها نشستند و دربارۀ همه چیز حرف زدند، دربارۀ درختها هم حرف زدند. هر دو دلشان می خواست زنده بمانند؛ اما با هم بودن را دوست داشتند.
حرف رشد درختها که به میان آمد، غم از دل یکی از درختها پرید و جای خودش را به امید داد. فکری به خاطرش رسید.
شب که شد درختها نخوابیدند. پشت دیوار تا صبح حرف زدند و نقشه کشیدند. نقشه ای که یکبار دیگر آنها بتوانند با هم باشند.
از فردای آن روز دیگر درختها غمگین نبودند. با هم قرار گذاشتند آنقدر رشد کنند که دیوار از میان بردارند. از فردای آن روز درختها ریشه هایشان را زیر دیوار عبور دادند و به هم پیوند زدند. با هم از خاک تغذیه می کردند. پاییز و زمستان در پیش بود.
درختها به امبد بهار خوابیدند، وقتی بهار آمد، درختها ریشه هایشان را زیر دیوار به خوبی به همدیگر پیوند زده بودند، به کمک هم مواد غذایی خاک را می گرفتند و تغذیه می کردند؛ روز به روز بزرگتر شدند. آنقدر بلند شدند که شاخه ها و برگهایشان از دیوار هم بالاتر رفت. شاخه هایشان را نیز از بالای دیوار درهم پیچیدند.درختها از دیوار بلندتر شده بودند. ریشه هایشان با هم بود. شاخه هایشان در هم پیچیده شده بود.باز مثل گذشته با هم بودند. دیواری که از میان آنها گذشته بود،نمی توانست آنها را از هم جدا کند.
امروز،سالها از آن ماجرا می گذرد. هنوز هم آن دو درخت با هم هستند، باد که می وزد، با هم با باد بازی می کنند. آفتاب که می تابد. با هم نور خورشید را جذب می کنند. باران که می بارد، با هم شاخه ها و برگهایشان را زیر قطره های باران می شویند. با هم ریشه در خاک دارند،با هم شاخه به باد سپرده اند، با هم به سوی آفتاب قد می کشند.
|