91/12/10*17/ربیع الثانی/1434
نویسنده: حجت الاسلام سید علی اکبر حسینی
9.عشق مقدس
خدیجه بانو، در اتاق خانه که از پنجره اش خانۀ کعبه و کوچه های مکه پیدا بود، با هاله به گفتگو نشسته بود.با لحنی شیرین و شگفت از سفری که "میسره" را با " محمد امین" به تجارت رفته بود سخن می گفت: شنیدم که عمویش " ابوطالب" به او گفته بود که " ای برادرزادۀ عزیزم! محمد جانم! می بینی که زندگانی بر من سخت شده است، خوب است حالا که کاروانی رهسپار شام می شود، تو هم نزد خدیجه بروی و از او سرمایه ای برای تجارت بگیری، می دانی که او زنی بسیار شریف و ثروتمند است و کسانی را برای تجارت به این سو و آن سو می فرستد. ای کاش تو هم داوطلب رفتن می شدی! با فهم و درایتی که در او سراغ دارم، یقین می دانم که پیشنهاد ترا می پذیرد."
با شنیدن این خبر،خودم در پی او فرستادم، و به او گفتم:" راستگویی و امانت و خوش خلقی شما زبانزد همگان است، از سابقۀ صداقت و لیاقت شما بخوبی آگاهم، دوست دارم با سرمایۀ من به سفر بروی و تجارت کنی. دو برابر آن چه که به دیگران می دهم، به شما می پردازم."
راستش قبلاً هم او را دیده بودم، اما در این دیدار، قلبم به تپش افتاد. او را جوانی بسیار زیبا وخوشرو یافتم، چهره اش با نور گرمابخش و لطیفی می درخشید، جلوه ای راز آمیز از شرم و حیا او را زیباتر کرده بود. د رتمام مدت گفتگو چشمهایش را پایین فرو هشته بود و با دقت به صحبتهای من گوش می کرد. به او گفتم: " این غلام من میسره هم در طول سفر به فرمان شماست."
پیشنهادم را پذیرفت و با کاروان رهسپار شام شد.
میسره را با او فرستادم تا کمک کار او باشد و علاوه بر آن ، از چکونگی تجارت و مسافرت برای من گزارش بیاورد.
هاله تا کنون خواهرش خدیجه بانو را تا این حد در شور و شوق و شادمانی ندیده بود. می خواست سخنی بگوید، خواهشی از او بکند،سوالی بپرسد، اما نتوانست، خدیجه بانو مجالش نمی داد. در حالی که دستهایش را در دست گرفته بود و به محبت می فشرد، خود را به او نزدیکتر کرد. آهنگ سخنش در جذبه ای غریب، ملایم شده بود. با لرزه ای خفیف در صدا و کلام ، گفت: هاله جان! می دانی که همین دو روز پیش، کاروان از سفر بازگشته است.میسره دیگر آن میسرۀ قبلی نیست؛ به کلی تغییر کرده، شیفتۀ اخلاق و رفتار او شده، کراماتی را که از او مشاهده کرده است، با تعجب برای من باز می گوید.
هاله به آرامی دستش را از میان دستهای گرم خدیجه بیرون کشید و موهایش را از روی پیشانی کنار زد و گفت: من هم از "وَرَقه" پیشگوییهای فراوانی دربارۀ او شنیده ام.
خدیجه بانو بار دیگر از شدت هیجان دستهای خواهرش را در دست گرفت و با شوق خاصی گفت: میسره می گوید: "... در بین را ه یک شب دوتا از شترهای ما از راه افتادند، هیچ امیدی برای فردا نداشتیم، بارمان روی زمین می ماند، به وحشت افتادم،شبانه به چادر محمد امین رفتم و ماجرا را برای او باز گفتم، گفت: بیمی نداشته باش، خدا با ماست. همان وقت آمد و شترها را دید و دستی به سرو رویشان کشید و دعایی خواند و گفت: هیچ ترسی نداشته باش، فردا صبح این دو شتر جلوی قافله به راه خواهند افتاد.
این را گفت و کمی از جایگاه کاروان کناره گرفت و روی تخته سنگی نشست؛ بیمناک، مراقب او بودم. در آن تاریکی شب، به آسمان پرستاره چشم دوخت و به تماشا پرداخت، گاهی با او به آسمان نگاه می کردم و گاهی همۀ عظمت و زیبایی آسمان را در چشمهای او می دیدم. منظرۀ عجیبی بود، او خود یک آسمان زیبا و پرستاره بود.
صبح شد، کاروان به حرکت در آمد، آن دو شتر، شتابان پیش دویدند و همانطور که او گفته بود، جلوتر از همه به راه افتادند، دیگر شتران هرچه تقلا می کردند به آن دو نمی رسیدند."
اشک در چشمان هاله حلقه زده بود،"هند" هم که تازه به خانه داخل شده بود، به آرامی وارد اتاق شد و همان جا ایستاد و به سخنان پرشور و شوق خدیجه بانو گوش سپرد.
این کلمات نبود که از دهان خدیجه بیرون می آمد، نسیم دریا بود، روح پاک او بود که موج می زد و سرود عشق و ایمان می خواند، او با شوریدگی و شیدایی از محمد امین و حوادث سفر سخن می گفت: میسره می گوید: "... در این سفر به هر جا قدم می گذاشتیم، خیر و برکت می دیدیم،رنج و زحمتهای طاقت فرسای سفرهای پیشین را احساس نمی کردیم،زودتر از معمول همیشه،راه بسیاری پیمودیم و به نزدیکی شهر سرسبز بُصری رسیدیم و برای استراحت کنار صومعۀ " نسطورای راهب " بار افکندیم. هرکس به کاری مشغول شد: یکی شترش را می خواباند و به زانوهای حیوان عقال می بست،دیگری خیمه ای بر پا می کرد، آن یکی اجاق می زد و آتش می افروخت... در این همه هیاهو، صدای آشنایی شنیدم، نسطورا بود که مرا صدا می زد، در سفرهای پیشین با او آشنا شده بودم، او را می شناختم، بالای صومعۀ خود ایستاده بود و از پنجره به قطعه ابری که بر سر محمد امین سایه افکنده بود، خیره شده بود. ابر را با چشم دنبال کرد.تکه ابر مثل چتری شیری رنگ بالای درخت ایستاد. از آن بالا نگاهش را فرود آورد. چشمش به پیشانی درخشان محمد افتاد. صدایم زد:
- میسر! میسره! این جوانی که پای آن درخت فرود آمده کیست؟
- او فرزند عبدالله و از قبیلۀ قریش، و اهل مکه است.
- نامش چیست؟
- نامش محمد است، به او احمد هم می گویند.
- آه! او همان کسی است که عیسی(ع) آمدنش را مژده داده است.
(نسطورا یکی از عالمان دین مسیح بود، د رکتاب انجیل خوانده بود که حضرت عیسی (ع) مژده داده است که: پس از من، خدا رسول دیگری را که نامش احمد است،خواهد فرستاد و او تا ابد با شما خواهد ماند؛ او احمد است، ارجمند ترین و ستوده ترین رسول خداست، یک روح قدسی مخلوق است و رسالت شگفت انگیزی بر عهده دارد؛ او به فیض انوار و الطاف روح القدسی دست یافته است.
آری او همان مژده ای است که عیسی (ع) گفته است. به خدا سوگند که در زیر این درخت جز پیغمبر خدا فرود نیامده است ؛ او در آینده مبعوث می شود، قدرش را بدانید و از او مراقبت کنید"
سیزده سال پیش از این هم محمد همراه عموی خود به سفر شام رفته بود؛ در آن هنگام که ابوطالب تصمیم گرفت برای تجارت همراه با کاروان قریش به شام برود،محمد، دوازده – سیزده ساله بود، اما از کودکان هم سن و سال خود بزرگتر و رشیدتر و به گونه ای بارز، آگاه تر می نمود، و ابوطالب به جای پدرش عبدالله برای محمد پدری می نمود و کفالت و سرپرستی و مراقبت از او را به عهده داشت،ابتدا فکر کرد محمد رادر مکه بگذارد ؛ اما محمد بسیار غمگین و متاثر شد و با نگاه اشک آلودی به عموی خود نگریست و در حالی که مهار شتر را گرفته و می کشید گفت: "عمو جان مرا با خود نمی برید؟!" علاقه و عاطفه شدید او نسبت به محمد او را از آن تصمیم بازداشت و در پاسخ گفت : " به خدا قسم ترا همراه خویش خواهم برد، هر چند که ممکن است این سفر برای تو سخت و دشوار باشد."
به این ترتیب وقتی کاروان حرکت کرد، برادران ابوطالب: عباس و حمزه، زبیر و ابولهب، حارث و خواهرانش : عاتکه، اُمَیمه،زینب، صفیه و ... او را بدرقه کردند، هنگام حرکت، حمزه که تقریباً همسن و سال محمد بود پیش آمد و محمد را بوسید و مراقبت بیشتر از او را به برادر بزرگش ابوطالب سفارش نمود- او هم دلش می خواست با کاروان همراه شود- محمد تنهایی و با چیرگی بر یک شتر نیرومند سوار بود، با اشاره دست در آخرین نگاهها با عموها و عمه ها و دیگر اقوام خود خداحافظی کرد، زنگ کاروان آهنگ سفر می نواخت و طنین آن در میان دره ها و کوههای آفتاب خوردۀ مکه خاموشی می گرفت. آخرین شتر کاروان در پیچ و خم کوه از نگاه بدرقه کنندگان پنهان شد و کاروان رو به پهنۀ رازآلود بیابان گذاشت.
طولی نکشید که نسیم خنک صبحگاهی جای خود را به تابش تند آفتاب داغ سپرد،اما همه با شگفتی مشاهده کردند که قطعه ابری آمد و بر کاروان سایه افکند. آیا کسی می دانست که این ابر را کدام دست ناپیدا، و برای همراهی کدامیک از کاروانیان فرستاده است؟
سرانجام پس از چندین شبانه روز رهسپاری و گذر از میان کوهها و دشتها و جلگه های پست و بلند، به نزدیکیهای شهر زیبای ُبصری رسیدند.بُصری یکی از مهمترین مراکز بازرگانی بود و در یک فرسنگی آن،کنار دهکدۀ کوچکی، در دیرها و صومعه ها راهبانی زندگی می کردند. در میان آن راهبان ،" بُحیرا" پیرمردی تقریباً هشتاد ساله، راهبی اندیشمند و نیک سیرت بود.هرگاه قافله ای از کوههای فاران به آنجا نزدیک می شد،در مقابل پنجرۀ اتاق بالای خود که به سوی جنوب باز می شد،می ایستاد و در افق دور صحرا، گمشدۀ خود را جستجو می کرد. این بار هم به نظاره پرداخت ، گاهی به قافله و لحظه ای به قطعه ابر سفیدی که بالای سر قافله پیش می آمد، نگاه می کرد، آن چنان مجذوب و بی حرکت ایستاده بود که گویی یک مجسمۀ سنگی است که لباس بلند کشیشان را بر آن پوشانده اند. فقط ریش بلند و سپیدش را باد به آرامی تکان می داد.کاروان رسید و بار افکند، هیاهو و شادمانی افراد قافله که به استراحت و صرف غذا می اندیشیدند، فضا را پر کرد.
بحیرا بی انکه نگاهش را از کاروان بردارد، چند قدم به عقب برداشت، خم شد، پارچه بسته ای را برداشت و کتابی کهن با ورقهای چرمین از میان آن بیرون آورد. کتاب را گشود، ورق زد و به قرائت پرداخت:
" عیسی پسر مریم گفت: ای قوم بنی اسرائیل من رسول خدا هستم که نزد شما فرستاده شده ام تا حقانیت تورات را پیش رو دارم تأیید کنم و به شما بشارت دهم که بعد از من رسولی خواهد آمد که نامش احمد است و زمین از حمد و ستایش او سرشار می شود."
شگفت انگیز است، چه نام زیبایی، این نام بی نظیر هرگز در گذشته در مقام اسم کسی به کار نرفته است. این نام ستوده ترین و ارجمند ترین رسول خداست.
و آنگاه بحیرا شتابان از اتاق خود به زیر آمد و خطاب به جمعیت گفت: " ای کاروان قریش! امروز همگی میهمان من هستید." چه خبری بهتر از این؟ ... چشمهای کاوشگر بحیرا میهمانان را یکی یکی ورانداز می کرد، اما هر چه می گشت، گمشدۀ خود را نمی یافت، در نهایت پرسید:" آیا همۀ افراد کاروان آمده اند؟"
- فقط نوجوانی را برای نگهبانی آن جا گذاشته ایم.
- او را صدا کنید، آیا هم اوست که زیر آن درخت زیتون ایستاده است؟
ابوطالب محمد را فراخواند. محمد مانند کوهنوردی که از فراز به نشیب می اید با گامهای بلند به سوی عموی خویش آمد. قطعه ابر هم چون چتری بلند همراه او حرکت کرد. بحیرا سراپای او را به دقت نگریست.
- نامش چیست؟
- محمد و احمد است، مردم او را محمد امین می گویند.
پیرمرد هشتاده ساله با احترام در مقابل این نوجوان دوازده ساله خم شد و به چهره زیبایش، ابروان کشیده و پیوسته اش، پیشانی بلندش، چشمان سیاه و جذابش مدتی نگاه کرد و بعد گفت: " پرسشهایی از تو دارم تو را به لات و غزی قسم می دهم که جوابم را بدهی."
چهرۀ روشن و گشاده محمد درهم رفت و گرفته شد و گفت: " لات و غزی و هر بت دیگری را دشمن می دارم، منفورترین چیزها پیش من همین دو نام است."
- تو را به الله (خدای یگانه) قسم میدهم که راست بگویی.
- چه چیز را بیشتر دوست می داری؟
- خلوت و تنهایی را، تفکر و نظاره به آسمان را.
- در میان چشم اندازها کدام را بیشتر دوست می داری؟
- آسمان پر ستاره را، شب را با آسمانش.
بحیرا در حالی که ابروان سپید و سیاهش را از روی پلکهایش، با دست بالا می برد به ابوطالب گفت؟" با این نوجوان چه نسبتی داری؟"
- او فرزند من است.
- فکر نمی کنم چنین باشد. پدر این نوجوان سالها پیش از دنیا رفته است. شاید عموی او باشی!
- از کجا دانستی؟
- از بشارتهای کتاب مقدس، نام و نشانش در کتابهای تورات و انجیل آمده است.* بدان که کار این برادرزاده ات بزرگ و عظیم خواهد شد، آیندۀ بسیار روشن و درخشانی دارد، او همان کسی است که عیسی (ع) ظهورش را مژده داده است: اگر بدخواهان او را بشناسند و بفهمند نابودش می کنند. او را از دست یهودیان بدخواه حفظ کن، دیگر بیش از این سفارش نمی کنم. بر من لازم بود این سفارش و نصیحت را به شما بکنم.
بحیرا از خویش می پرسید: آیا در آن هنگام که او مبعوث می شود، زنده خواهم بود؟
آیا می توانم اورا یاری کنم؟ او در چهل سالگی مبعوث می شود.
***
با یادآوری این خاطره! خدیجه بانو، با لحنی شوریده گفت:
- خواهرم! هاله جان! عمو زاده ام " ورقة بن نوفل" که مرد دانشمندی است، دربارۀ آیندۀ عظیم او با من صحبتهایی کرده است. او می گوید: بنابر کتاب انجیل و بشارتهایی که در آن آمده است، محمد، پیامبر این امت خواهد شد، او می گوید: " من منتظر ظهور چنین پیغمبری هستم."
او آرزو دارد که تا آن روز زنده بماند و به دین او بگرود.هاله جان! من هم احساس می کنم او را دوست دارم؛ این محبت تنها مانند عشق یک زن به مرد محبوب خویش نیست،یک عشق آسمانی است، می خواهم در زندگی با او شریک شوم.می خواهم او را یاری کنم و می خواهم با او همراه باشم.میسره را به خاطر مژده هایی که از سفر به من داده است آزاد کردم و چهار شتر از بهترین شترهایم را برای محمد امین فرستادم. حالا از تو تمنا دارم؛ می دانی می خواهم چه بگویم؟ می خواهم خودت نزد محمد بروی و این علاقه و اشتیاق مرا با او در میان گذاری و به او بگویی که خدیجه می خواهد همسرو یاور شما باشد، آیا قبول می کنی؟
هاله که از این همه هیجان و شوق به شگفت آمده بود، گفت:
- خواهر! چه می گویی؟ بزرگان قریش به خواستگاری تو آمده اند، و تو به همه پاسخ منفی داده ای؛ حالا می خواهی با محمد فرزند عبدالله ازدواج کنی؟ تو خود می دانی که او بیست و پنج ساله است و تو پانزده سال از او بزرگتری! مگر می شود که جوانی چون محمد با زنی مانند تو ازدواج کند؟
خدیجه بانو با آزردگی گفت:
- اگر تمنایم را قبول نمی کنی به نفیسه می گویم و از او می خواهم که علاقه مندی مرا به محمد امین اظهار کند. از او تمنا می کنم که به محمد پیام مرا برساند* و به او بگوید: " من قلبی دارم که به ارادۀ تو سپرده ام، دلبستگی به تو سراسر وجود مرا پر کرده است، اگر عشق مرا نپذیری از فراقت جان خواهم داد. من به آنچه تو راضی باشی راضیم و هرچه بگویی اطاعت می کنم، رضای تو رضای من است، به حق کعبه و صفا مرا به همسری بپذیر و از خویش دور مگردان که به یاد توام؛ هیچ برق روشنایی نمی بینم مگر این چهرۀ نورانی تو را به خاطر می آورم. آیا می شود که انتظارم به سر آید؟ و آیا می شود خورشید در خانه ام فرود آید؟"